مطالب جالب و جذاب

مطالب جالب و مفید از همه جا ، مطالب تاریخی - علمی - خلاصه جالب ترین ها رو میتونید تو این وبلاگ پیدا کنید

مطالب جالب و جذاب

مطالب جالب و مفید از همه جا ، مطالب تاریخی - علمی - خلاصه جالب ترین ها رو میتونید تو این وبلاگ پیدا کنید

داستان سلیمان نبی

میگویند سلیمان نبی و همسرش ملکه صبا در آرزوی فرزندی بودند و چون به آن نائل نمیشدند از خداوند خواستند تا در این کار فرجی فرماید.پس جبرئیل بر سلیمان نازل شد و گفت:

حق میفرماید این شرطی دارد و آن اینکه هرگاه زوجین به یکدیگر مطلبی را که در دل دارند و پنهان داشته اند, به راستی بیان کنند صاحب فرزند میشوند.
پس ابتدا بلقیس گفت: من با آنکه شوهری مانند سلیمان دارم که از حُسن و جمال و مال و منال مانندش نیست و پادشاه جهان است باز هر آئینه چشمم به جوان خوش سیمائی می افتد دلم به او مایل میشود.
سلیمان هم گفت:
من هم با همه قدرت و نیرو و تسلط بر جن و اِنس و تمامی گنج های عیان و پنهان عالم, باز هم چون کسی به ملاقاتم می آید اول چشمم به دست او میباشد که چه چیز برایم به ارمغان آورده است.
پس چون هر دو چنین گفتند جبرئیل بشارت داد که چون به صدق و راستی سخن گفتید حاجتتان برآورده خواهد شد ...

هزار و یک حکایت اخلاقی

مسجد مهمان کش


مسجد مهمان کُش

مسجد حاج ماشاالله یا مسجد مهمان کُش مسجدی است در شمال مقبره ابن بابویه در شهرری. گفته اند طغرل شاه تنها و شکست خورده شب به این نقطه میرسد و میخواهد از سر ناچاری شب را در این مسجد بگذراند.
این مسجدی بوده که هر بیگانه ای در آن میخفته صبح روز بعد نعشش را خارج میکردند. به طغرل هم میگویند که شب در این مسجد نخوابد. او که همه چیز خود را از دست داده بود تا از نکبت عمرش خلاص شود همان جا را برای خوابیدن اختیار میکند.
ساعتی ازشب میگذرد صدای مهیبی از سمتی از مسجد میشنود که میگوید: تو میآیی یا من بیایم؟
طغرل اعتنا نمیکند, ولی صدا تکرار میشود و اینبار طغرل شمشیرش را کشیده و با خشونت میگوید تو بیا.
ناگهان صدای خراب شدن دیوار را میشنود و همراهش صدای ریختن سکه هایی بر روی زمین که معلوم میشود همه سکه طلا بوده و تمام آن گنج را برداشته و با آن تجدید قوا و سپاه نموده و در جنگهای بعدی پیروز میشود....

بُوَد مهمان همیشه دلخوش اینجا
نباشد مسجد مهمان کُش اینجا

داستانهای امثال امینی

داستان جالب “زن نژاد پرست”




 

این ماجرا در خط هوایی TAM اتفاق افتاد.

یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد

 

مهماندار از او پرسید “مشکل چیه خانوم؟”

 

زن سفید پوست گفت:

 
ادامه مطلب ...

داستان آموزنده

سرگرمی,داستان پند آمیز, داستان جالب

مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

 

- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟

 

- بله حتماً. چه سوال؟

 

- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟

  ادامه مطلب ...