مطالب جالب و جذاب

مطالب جالب و مفید از همه جا ، مطالب تاریخی - علمی - خلاصه جالب ترین ها رو میتونید تو این وبلاگ پیدا کنید

مطالب جالب و جذاب

مطالب جالب و مفید از همه جا ، مطالب تاریخی - علمی - خلاصه جالب ترین ها رو میتونید تو این وبلاگ پیدا کنید

داستان پادشاه و گرگ ها

پادشاهی مجرمین و حتی درباریان را هنگام خطا و اشتباه در قفس گرگهای درنده ای که داشت میانداخت.
روزی مردی را به وزارت برگزید و وزیر که از زود خشمی و حق نشناسی سلطان با خبر بود از روز اول وزارت گوسفندی را کشته و شخصا در قفس گرگها می انداخت و این کار ادامه داد تا آنجا که کم کم توانست بوسیله آن جلب آشنائی و محبت گرگان نماید.
تا روزی که مورد غضب سلطان واقع شد و سلطان دستور داد تا در قفس انداخته شود.
ولی با کمال تعجب دیدند که گرگان گرسنه نه تنها کمترین آزاری به وی نرساندند بلکه به گردش حلقه زده و به بوئیدنش پرداختند.
عکس العملی که از هرگونه حیوان از درنده و چرنده و پرنده حتی گزنده مشاهده شده است..

داستان تاریخی ناپلئون بناپارت

به هنگام حمله به روسیه توسط ناپلئون بناپارت دسته ای از سربازان وی، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی از سربازان خود جدا افتاد.
گروهی از سربازان روس، ناپلئون را شناسایی و تعقیب کردند. 
ناپلئون به مغازه ی پوست فروشی در انتهای کوچه ای پناه برد. او وارد مغازه شد و التماس کنان فریاد زد خواهش میکنم نجاتم دهید. کجا پنهان شوم؟
پوست فروش ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد. سربازان از راه رسیدند و فریاد زدند او کجاست؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد. قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و رفتند مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون آمد و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند.
پوست فروش از وی پرسید قربان ببخشید میخواهم بدانم زیر آن پوست ها چه احساسی داشتید؟
ناپلئون فریاد کشید با چه جراتی از من یعنی امپراطور فرانسه چنین سوالی میپرسی؟ سربازان این مرد گستاخ را بیرون ببرید و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر میکنم.
سربازان پوست فروش بخت برگشته را با چشمان بسته کنار دیوار قرار دادند. مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده میشدند را میشنید. سپس صدای ناپلئون را شنید که با خونسردی گفت: آماده ….. هدف …..
با اطمینان از این که لحظاتی دیگر زنده نخواهد بود احساس مرگ سراسر وجودش را گرفت، سکوتی طولانی و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد… ناگهان چشم بند او باز شد در مقابل خود ناپلئون را دید که به او مینگریست....
سپس ناپلئون به آرامی گفت:
حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟

داستان سلیمان نبی

میگویند سلیمان نبی و همسرش ملکه صبا در آرزوی فرزندی بودند و چون به آن نائل نمیشدند از خداوند خواستند تا در این کار فرجی فرماید.پس جبرئیل بر سلیمان نازل شد و گفت:

حق میفرماید این شرطی دارد و آن اینکه هرگاه زوجین به یکدیگر مطلبی را که در دل دارند و پنهان داشته اند, به راستی بیان کنند صاحب فرزند میشوند.
پس ابتدا بلقیس گفت: من با آنکه شوهری مانند سلیمان دارم که از حُسن و جمال و مال و منال مانندش نیست و پادشاه جهان است باز هر آئینه چشمم به جوان خوش سیمائی می افتد دلم به او مایل میشود.
سلیمان هم گفت:
من هم با همه قدرت و نیرو و تسلط بر جن و اِنس و تمامی گنج های عیان و پنهان عالم, باز هم چون کسی به ملاقاتم می آید اول چشمم به دست او میباشد که چه چیز برایم به ارمغان آورده است.
پس چون هر دو چنین گفتند جبرئیل بشارت داد که چون به صدق و راستی سخن گفتید حاجتتان برآورده خواهد شد ...

هزار و یک حکایت اخلاقی

مسجد مهمان کش


مسجد مهمان کُش

مسجد حاج ماشاالله یا مسجد مهمان کُش مسجدی است در شمال مقبره ابن بابویه در شهرری. گفته اند طغرل شاه تنها و شکست خورده شب به این نقطه میرسد و میخواهد از سر ناچاری شب را در این مسجد بگذراند.
این مسجدی بوده که هر بیگانه ای در آن میخفته صبح روز بعد نعشش را خارج میکردند. به طغرل هم میگویند که شب در این مسجد نخوابد. او که همه چیز خود را از دست داده بود تا از نکبت عمرش خلاص شود همان جا را برای خوابیدن اختیار میکند.
ساعتی ازشب میگذرد صدای مهیبی از سمتی از مسجد میشنود که میگوید: تو میآیی یا من بیایم؟
طغرل اعتنا نمیکند, ولی صدا تکرار میشود و اینبار طغرل شمشیرش را کشیده و با خشونت میگوید تو بیا.
ناگهان صدای خراب شدن دیوار را میشنود و همراهش صدای ریختن سکه هایی بر روی زمین که معلوم میشود همه سکه طلا بوده و تمام آن گنج را برداشته و با آن تجدید قوا و سپاه نموده و در جنگهای بعدی پیروز میشود....

بُوَد مهمان همیشه دلخوش اینجا
نباشد مسجد مهمان کُش اینجا

داستانهای امثال امینی

حکایت جالب و خواندنی شاه عباس و شیخ بهایی!

در تاریخ آمده است ، به رسم قدیم روزی شاه عباس کبیر در اصفهان به خدمت عالم زمانه ” شیخ بهائی” رسید پس از سلام واحوالپرسی از شیخ پرسید: در برخورد با افراد اجتماع ” اصالت ذاتی ِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان ” ؟

شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من ” اصالت ” ارجح است .

و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که ” تربیت ” مهم تر است ادامه مطلب ...