روزی یک مرد ثروتمند ،پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند ،چقدر فقیر هستند.
آنها یک روز یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید :
نظرت درباره مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر …
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: فکر کنم.
پدر پرسید : چه چیز از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت :
فهمیدم که ما در خانه ، یک سگ داریم و آنها ۴ تا .
ما در حیاط مان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی نهایت است.
در پایان حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود ،
پسر اضافه کرد:
متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم
سلام دوست عزیز، وبلاگ فوق العاده ای داری
میخوای تمامی بازدید وبت به پول تبدیل شه ؟ پس معطل نکن و به لینک زیر برو و ثبت نام کن
در این روش هیچ بنر و متنی در وبلاگ شما نمایش داده نمی شود
اگه نخواستی ثبت نام کنی حداقل یه سر بزن شاید نظرت عوض شد
اگه هم ثبت نام کردی حتما کد پاپ آپ رو بزار تو قالب وبلاگت
یادت نره که این آسان ترین روش کسب درآمده
موفق و سربلند باشی
یا علی
http://xqa.ir/?q=regnuser&moref=363
میدونی دلتنگی یعنی چی؟؟
دلتنگی یعنی اینکه:
بشینی ب خاطراتت باهاش فک کنی...
اون وقت ی لبخند بیاد رو لبت!
ولی چند لحظه بعد شروع اشکهای لعنتی.....
***********************************************
*****************************************
**********************************
**************************
*******************
***********
*****
*
آپم...[چشمک]